149 - سحر
سحر به لشکر شهر شفق شبیخون زد
ببام خانه مهتاب بیرق خون زد
بپاس ژاله گل لاله توسن شب را
زبیم یورش خورشید نعل وارون زد
دلم زقافله سالار عشق چون رنجید
زکوچ عقل براه خیال مجنون زد
گرفته بود دهان مرا دو دست سکوت
که از درون رگم نعره ها به بیرون زد
به شهر بند گناهم کشید این دل مست
چو وقت عربده چنگی بموی قانون زد
شبی که رفتم از آغوش شب بدامن روز
سحر به لشکر صحرای شب شبیخون زد