تا دیده هوای خواب میکرد
شب را به سرم خراب میکرد
درد و غم بی حساب فردا
پیوسته مرا عذاب میکرد
تا دل به غروب چشم میدوخت
یاد شب اضطراب میکرد
در کشور عاشقان بیدل
دیوانه مرا جواب میکرد
می ساختم ار بنای دل را
سیلاب غمش خراب میکرد
چون شمع مرا رفیق شبها
می ساخت دوباره آب میکرد
در دشت فرار راکب درد
پشت سر من رکاب میکرد
کم طالعیم نگر که آن شب
غم هم زمن اجتناب میکرد
با ساز جنون مرا به صحرا
لالایی رود خواب میکرد
ایکاش خدا دعای دل را
در میکده مستجاب میکرد