دل من خویش را محک میزد

در یقین بود و حرف شک میزد
خون عشق و رشادت و مردی
از سراپای دل شتک میزد
آتش صوفیانه صحرا
بوسه بربال شاپرک میزد
طعنه های رقیب شیرینکار
زخم صدساله را نمک میزد
قوم بیگانه ای به دم سردی
هرکسی خویش را کلک میزد
لقمه نانی که قسمت من بود
تا بدستم رسد کپک میزد
همه جا مجلس طرب اما
غم زدیوار ما سرک میزد
دل من همچو ابر سرگردان
بهر صحرای تشنه لک میزد