143 - ادعا
نه رنجم میرسد آخر, نه درد من دوا دارد
نه تأثیری است دارو را , نه دست کس شفا دارد
نه در شهر خراباتم نه در کوی مناجاتم
نه در سر نشوۀ مستی نه دل حال دعا دارد
به تنگ آمد دل تنگم زدست مدعی اما
دل بی ادعای من هزاران ادعا دارد
بهاران رفت و پائیز آمد و روح گرانجانم
زباغ نوجوانی یک گل سر در هوا دارد
بِهر جایی رسیدم باز میل تازه ای دارم
نه چشم ازحرص می افتد نه دل حال رضا دارد
زدم سر در بیابان تا ببینم جلوه خود را
نه شهر عشق دلشادست ونه صحرا صفا دارد
بکرداری که من دارم یقینم گشت این معنا
معینی راست میگوید عجب صبری خدا دارد