دل دیوانه سر به صحرا زد

سر به صحرا و دل به دریا زد
رنج دیروز و راحت امروز
خیمه در سرزمین فردا زد
آتش شعله خواه دشت جنون
بوسه بر بال شاپرکها زد
دل بیمار من به بستر مرگ
دست بردامن مسیحا زد
از من آزرده تر نبود که عشق
در نجاتم بجان تقّلا زد
چون گدایی نشست بر سر راه
دست بر دامن تمنا زد
تا گشاید گره ز کار دلم
گره بر طرّه چلیپا زد
دست آئینه نشکند که زمن
نقش بر چهره تماشا زد
عاقبت با طلوع یک فردا
دل دیوانه سر به صحرا زد