تسلیم بند رنگست آن گل که بو ندارد
خنجر زپشت خواهد هرکس که رو ندارد
در مکتب محبت استاد اینچنین گفت
عشق آخرین کلام است این گفتگو ندارد
غسل و کفن نباشد بر پیکر شهیدان
دریا نشان نیازی با شستشو ندارد
اسرار را نهفتند رفتند بی بهانه
صوفی صافی ما راز مگو ندارد
خاموشی دل من فریاد بی زبانیست
دریا به این بزرگی آواز قو ندارد
خاک تیمّم آور بهر نمازو این دل
چشمان او پر آبست وقت وضو ندارد
در مجلس خموشی با گوش دل شنیدم
حق هوی ما خدائیست این های وهو ندارد
دنیا مثال یارم کمتر بیاد دارد
دارد ولی در عالم مانند او ندارد
از کاروان حیرت این گفت پیر غربت
این راه راه صحراست گرسو به سو ندارد