سخن به باغ ادب نخل ریشه دارم کرد
عسل بشانه کندوی تنگ بارم کرد
گرفت دست گمان حلقۀ رکاب مرا
به پشت زین براق یقین سوارم کرد
گل کویر که آب از خیال من می جست
نگاه تشنه به لبهای روزه دارم کرد
بخاکپای من افتاد و شکوه کرد از خار
گلی که خنده بچشمان ژاله بارم کرد
غم زمانه که گم کرده بود ردّ مرا
چو صید خفته درآغوش شب شکارم کرد
هوای دل که مرا برده بود در صحرا
دوباره راهی شهر و دیار یارم کرد