سروش عالم غیبم صلا کرد

صدایی کاشنایم با خدا کرد
بنازم دست و بازوی طبیبی
که درد سینه سوزم را دوا کرد
نماز عشق می خواندم در آتش
جگرسوزی به عشقم اقتدا کرد
عبور جان چو از دشت رضا بود
به راضی زیستن دل را رضا کرد
نهان میکردم از مردم غم خویش
نهان را رنگ زردم بر ملا کرد
زشهر آرزوها کاروانی
مرا آورد و در صحرا رها کرد