تاکه خورشید ملاحت را گرفت

چشم جانم با سیاهی خو گرفت
در سیاهی ها سپاهی شب نفس
در میانم چون غم از هر سو گرفت
بر سر گلدسته گلبانگ سحر
راحت از شب طایر حق گو گرفت
گلنسیم دشت از راه صفا
بوی خوش از نافۀ آهو گرفت
نوجوانی عقل پیش اندیش را
پیری از من قوت زانو گرفت
پور صحرا در خراب آباد شب
چون کبوتر ذکر یامن هو گرفت