123 - بزم حیرت
شادی رسید و دولت غم را زمن گرفت
دلسرد بود و گرمی دم را زمن گرفت
نفرین به باده نوش که در بزم حیرتم
با یک اشاره کاسه جم را زمن گرفت
دریا دلی به سینۀ دریای عشق زد
دست مرا کشید و گوهریم را زمن گرفت
دلخوش به شبنمی است گل داغ سینه ام
خورشید را نگر که قطرۀ نم را زمن گرفت
گفتم که کمتر از همه باشم شدم ولی
بسیار دررسید و حرمت کم را زمن گرفت
دیگر حدیث سرو برایم حکایتی است
نازم به مرگ قامت خَم را زمن گرفت
بی کاروان بجانب صحرای دل شدم
پیری رسید و کوله غم را زمن گرفت