غنچۀ اکسیر حیات از نفس باد گرفت
گل شکفتن ز دم گرم گل آباد گرفت
خون رگسوز شراب آینه نقش نما
مستی از تاکبن مزرع ایجاد گرفت
بیستون تا که شود معبد شیرین دهنان
توشۀ معنوی از تیشه فرهاد گرفت
منم آن کودک نو مشق هنر که از سر شوق
گوهر واژه ز درج لب استاد گرفت
در بیابان مشقت به طلبکاری عشق
باد سرگشتکی خویش زمن یاد گرفت
زندگی نامۀ من برگ گل و طوفانست
وای بر من که خداهر چه به من دادگرفت
طفل اشکم گریه از بغض گلو گیر آورد
سرخ چشمی که زمن قدرت فریاد گرفت
ره چراغ من شبگرد بتاریکی شب

نور آزادگی از مردم آزاد گرفت
حمله آورد به شاهین قضا مرغ قدر
چه توان گفت از این صید که صیاد گرفت
خسرو عادل صحرا که روانش خوش باد
در گذرگاه جنون داد ز بیداد گرفت