دوبیتی های شماره 259 الی 271
شب بسته غزلخوانی ندارد
کنار گریه خندانی ندارد
مرا بردند با یک آسمان درد
به صحرایی که پایانی ندارد
****************
دلم چون سیر و سرکه جوش می زد
برای یار تنگ آغوش میزد
بهر اشکی ز چشمم دور میریخت
درخت غصّه ام پاجوش میزد
****************
دری را میزدم در باز گردید
نیاز من سرا پا ناز گردید
سلامی کردم وآمدجوابی
از آنجا قصه ام آغاز گردید
****************
همیشه لقمۀ نانی بسم بود
نمدواری قبای اطلسم بود
نه تنها آب و باد و آتش و خاک
خدا هم دائما دلواپسم بود
****************
شب تنهایی من بی سحر بود
شراب کهنه در من بی اثر بود
نمیدانم کجا بودم که آن شب
خدا هم از دل من بی خبر بود
****************
تا به کی جنگ گریز و ترفند
دل به این کار خرد سوز مبند
هرگز از وسوسه جایی نرسی
به خداوند محبت سوگند
****************
پیر راه ستارگان خورشید
به رخ ماه نور می پاشید
ماه هم با زمینیان می گفت
گل صد برگ خنده رو باشید
****************
منزلگه تازه واردان صحرا بود
آماده برای مردم بی پا بود
هرجا که شدم به قصد یک لقمه نان
گسترده ترین سفره از مولا بود
****************
ای شمایی که پاک پندارید
نیک گفتارونیک کردارید
همچو پیغمبر گنه پوشان
دیده ها را ندیده انگارید
****************
ایکاش سپیده روی مارا می دید
شبنم رخ دخترصبا را میدید
ایکاش دو چشم من درین خلسه صبح
چون دیده عارفان خدارا می دید
****************
بدنیایی که نامردان لباس مرد میپوشند
جوانمردان شهر عشق جام زهر مینوشند
مخور غم بازهم اسکندران ازراه تاریکی
چو آب زندگی از چشمه تاریخ میجوشند
****************
باز میرفت پی آتش ونفت
با تن تفته دلم را میتفت
کاش خاری که بپایش رفته
جای پایش بدو چشمم میرفت
****************
عارفانی که راز پیوندند
به جفای زمانه خرسندند
گر چه باهم هماره خنداند
هیچوقتی بهم نمیخندند