شب بسته غزلخوانی ندارد
کنار گریه خندانی ندارد
مرا بردند با یک آسمان درد
به صحرایی که پایانی ندارد

****************

دلم چون سیر و سرکه جوش می زد
برای یار تنگ آغوش میزد
بهر اشکی ز چشمم دور میریخت
درخت غصّه ام پاجوش میزد

****************

دری را میزدم در باز گردید
نیاز من سرا پا ناز گردید
سلامی کردم وآمدجوابی
از آنجا قصه ام آغاز گردید

****************

همیشه لقمۀ نانی بسم بود

نمدواری قبای اطلسم بود

نه تنها آب و باد و آتش و خاک

خدا هم دائما دلواپسم بود

****************

شب تنهایی من بی سحر بود

شراب کهنه در من بی اثر بود

نمیدانم کجا بودم که آن شب

خدا هم از دل من بی خبر بود

****************

تا به کی جنگ گریز و ترفند

دل به این کار خرد سوز مبند

هرگز از وسوسه جایی نرسی

به خداوند محبت سوگند

****************

پیر راه ستارگان خورشید
به رخ ماه نور می پاشید
ماه هم با زمینیان می گفت
گل صد برگ خنده رو باشید

****************

منزلگه تازه واردان صحرا بود
آماده برای مردم بی پا بود
هرجا که شدم به قصد یک لقمه نان
گسترده ترین سفره از مولا بود

****************

ای شمایی که پاک پندارید
نیک گفتارونیک کردارید
همچو پیغمبر گنه پوشان
دیده ها را ندیده انگارید

****************

ایکاش سپیده روی مارا می دید
شبنم رخ دخترصبا را میدید
ایکاش دو چشم من درین خلسه صبح
چون دیده عارفان خدارا می دید

****************

بدنیایی که نامردان لباس مرد میپوشند
جوانمردان شهر عشق جام زهر مینوشند
مخور غم بازهم اسکندران ازراه تاریکی
چو آب زندگی از چشمه تاریخ میجوشند

****************

باز میرفت پی آتش ونفت
با تن تفته دلم را میتفت
کاش خاری که بپایش رفته
جای پایش بدو چشمم میرفت

****************

عارفانی که راز پیوندند
به جفای زمانه خرسندند
گر چه باهم هماره خنداند
هیچوقتی بهم نمیخندند