دوبیتی های شماره 249 الی 258
به بلبل گل طروات بر چمن داد
به صحرا لاله گل پیرهن داد
بهر کس نو گلی زیبنده دادند
خدا ذوق غزل گفتن بمن داد
****************
همیشه لقمه نانی بَسم بود
نمد واری قبای اطلسم بود
نه تنهاآب و خاک وآتش وباد
خدا هم دائما دلواپسم بود
****************
شب تنهایی من بی سحر بود
شراب کهنه در من بی اثر بود
نمیدانم کجا بودم که آن شب
خدا هم ازدل من بیخبر بود
****************
کبوتر خانه ها را باز کردند
زنو پرواز را آغاز کردند
بروز آزمون در روز افلاک
کبوتر های من اعجاز کردند
****************
شبی که در دلم غوغای غم بود
برایم جای اقیانوس کم بود
نمیدانم چرا در این غم آباد
محبت هم برای من ستم بود
****************
بهار زندگی پائیز گردید
دلم از آب خون لبریز گردید
زمستان آمد ودنیای زیبا
برای من خیال انگیزگردید
****************
یکی بهرم کلاه و تاج آورد
یکی تنواره ای از عاج آورد
مسیحی آن رفیق با صفایم
کریسمس بود و بهرم کاج آورد
****************
چون به صحرای نَمی نمیبارد
کس درین شوره گل نمی کارد
راست است این عبث بود زیرا
دشمنی دوستی نمی آرد
****************
اگر چه باد فنا خرمنم بطوفان داد
و گرکه عمر گرامی برفت بر سر باد
هزار مرتبه می آمدم به این دنیا
اگر که باز هم این اتفاق می افتاد
****************
ناگریز است غنچه گل بدهد
تاک انگور و برگ و مُل بدهد
لیک هرگز نمی تواند رود
تکیه بر پایه های پل بدهد