دوبیتی های شماره 238 الی 248
شبی که غم مرا در خاک میکرد
زمین از غصّه دامن چاک میکرد
ولیکن ابر بار انگیز صحرا
مرا خون از دو دیده پاک میکرد
****************
جوانمردان دمی از جا بخیزید
مرا از خاک و خاکستر ببیزید
برسم دوستی خون دلم را
مثال شیر در صحرا بریزید
****************
چشمم چو به چشم تو گره خورد
با یک گره هم به آسمان برد
این زنگی مست تیغ بر دست
دیدی چه بروزگارم آورد
****************
آسمان دلم چو می زارد
ابر شعرم ترانه می بارد
دست پر مهر مهربانیها
گل به گلدان عشق می کارد
****************
کار راپشت کار می خواهد
چهره ای زرد و زار می خواهد
آنکه هرگز ندیده روی خدا
مهر آئینه دار می خواهد
****************
آب بر دشت کشت می آید
یار نیکو سرشت می آید
می رسد از یمن سلالۀ عشق
بوی عطر بهشت می آید
****************
یارمن ماهتاب را ماند
رقص تنگ شراب را ماند
آسمانی تراز ستاره صبح
پنچۀ آفتاب راماند
****************
بیچاره دلم چه محنت از یار کشید
از باغ امید میوۀ وصل نچید
در گستره جهان پهناور عشق
یک روز خوش از گذشتن عمر ندید
****************
شبی که آسمان را رنگ کردند
سپیدی با سیاهی جنگ کردند
از این رنگ و از این جنگی که کردند
مرا در این میان دلتنگ کردند
****************
چراغ خانۀ دل را شکستم
همانجا با دل تنها نشستم
زدم آتش بدفتر تا بگویم
به کاغذ پاره هایی دل نبستم
****************
کتابم اوّل و آخر ندارد
سر آغازی از این خوشتر ندارد
چه سازم هر چه میگویم من از دل
کسی حرف مرا باور ندارد