118 - باز چاهی
شبی که فکر وخیالم به پادشاهی رفت
گرفت قلب من وچشم من سیاهی رفت
میان اینهمه راهی که خوش سرانجام است
دلم زفرط جهالت براه واهی رفت
خدا بخیر کند عاقبت چه خواهد شد
کبوتری که بدنبال باز چاهی رفت
شقایقی که بدشت بهار آمده بود
سپیدوسرخ وسیاهش برنگ کاهی رفت
دلی که زاغ مرا چوب زد تمامی عمر
شبی براه خطر بر سر تباهی رفت
بدادگاه گناهی بروز رستاخیز
دودست وپاودو چشمم پی گواهی رفت
نشان یار گرفتم زشب به ایما گفت
پی سلام بدرگاه صبحگاهی رفت
چه کاروان که گذشتندسالم از صحرا
فقط دو پای من خسته اشتباهی رفت