116 - گنجنامه
یار چون دیده را به من می دوخت
باز بانی دل مرا می سوخت
خرقه ای را که روی دستش بود
چشم بر قامت دلم می دوخت
عشق را در اجاق سینه من
آتشی جاودانه می افروخت
با من از روزه گفتگو می کرد
خویشتن گنجنامه می اندوخت
یار من این کتاب بی تفسیر
عشق را عارفانه می آموخت
در فضائی به وسعت صحرا
خاروگل را بپای هم می دوخت