114 - سالار ره
سالار ره جز دل من همسفر نداشت
طفلی که تاب این همه خوف وخطر نداشت
سیلاب درد برسر هر کوچه میرسید
جز خانۀ خراب مرا در نظر نداشت
جز حرف عشق هرچه نوشتند و خوانده شد
آموزگار مدرسه حرف دگر نداشت
فریاد کودکانه طفل ضمیر من
در گوش اهل مدرسه حسن اثر نداشت
خلوت نشین میکده در مجلس حضور
از من خموش و خسته و شرمنده تر نداشت
صحرای محشرست خلف هم چو ناخلف
در آفتاب داغ خبر از پدر نداشت
در جلجتای عشق که خون بود و فکر و جان
مصلوب دار ا زدل صحرا خبر نداشت
*جلجتا : تپه ای که حضرت مسیح بر روی آن مصلوب شد.