دوبیتی های شماره 284 الی 295
شقایق درد را بر یادم آورد
چه حالی بر سر فریادم آورد
گل ویرانه زادی بودم امّا
حوادث بر ده آبادم آورد
****************
شفق آتشگهی در سوختن بود
افق همرنگ یاقوت یمن بود
از این صبحی که گفتم راستی را
رموز دفتر احساس من بود
****************
به روزم هر که می خواهد نشیند
ترا از بهر دل بُردن گزیند
ستم هایی که من بردم ز دستت
مسلمان نشنود کافر نبیند
****************
مرا در حال انکار آفریدند
سیه بخت و گنه کار آفریدند
چو منصورم به گلدشت انا لحق
بپای چو به دار آفریدند
****************
دل من عادت پرواز دارد
بزیر پرهزاران راز دارد
به شبها در کنار رود کارون
سخنها با پل اهواز دارد
****************
به کیشم هر کسی آئین ندارد
خدا را دیده ره بین ندارد
اگر باشد فلاطون زمانه
نیرزد یک جوی گر دین ندارد
****************
نمیدانی فلک با من چه ها کرد
مرا تنها در این دنیا رها کرد
دلم خوش بود با یاری که تقدیر
من و او را زیکدیگر جدا کرد
****************
یکی همراه و همگام دلم بود
بهر جا پا نهادم منزلم بود
بهر جا مشکلی در کارم افتاد
هم او حلّال کار مشکلم بود
****************
محبّت چلچراغ روشنش بود
صفا چون مریمی در گردنش بود
اگر گاهی جفایی داشت با ما
همین رسم محبّت کردنش بود
****************
دل من با نیستان همنوا شد
هزاران بند از بندم جدا شد
تو می گفتی که کافر با خدا نیست
ولی دور از خدایی با خدا شد
****************
دلم از دست خوبان داد دارد
چو بلبل یک گلوفریاد دارد
بنازم بیستون سینه ام را
که در خود کوهکن فرهاد دارد
****************
شبی که آسمان از دستم افتاد
کشیدم از درون سینه فریاد
زدم سنگی به این بشکسته کاسه
که این کاسه صدای مرگ میداد