دوبیتی های شماره 308 الی 319
سحر چون کاروان را بارمیکرد
شفق تصویر روی یار میکرد
شباهنگی مرا تکرار میکرد
ز غم خواب شبم بیدار میکرد
****************
وطن مردان ما جنگی و مردند
فراسوی غم و دنیای دردند
ندیدستی به جنگی نابرابر
جوانمردان ایرانی چه کردند
****************
بدست لاله ای یک کاسه خون بود
چو مجنون خفته در دشت جنون بود
نشان سینه سرخ شهیدان
گل تاریخ و اعصار قرون بود
****************
چه میشد گر دلم اعجاز میکرد
سرود عشق را آغاز میکرد
چه میشد مرهمی می ساخت یارم
که با آن زخم من سرباز میکرد
****************
عزیزانی که دنیا را ندیدند
صدای ارجعی از دل شنیدند
شبی که آسمان هم گریه میکرد
کبوتر های صحرا پر کشیدند
****************
هر آنکس در جهان درویش گردد
بلای آسمانی بیش گردد
چه می ارزد اگر که یوسف من
امیر کشور اطریش گردد
****************
مرا اوّل پیام آور قلم بود
که نیمش شادی و نیمش ز غم بود
پدیدآرنده این نقش هستی
نمک پرورده خوان عدم بود
****************
به چشمم زیر چشمی تا نظر کرد
من بیچاره را از ره بدر کرد
نشانم کرد و زخم کاری او
به مغز استخوان من اثر کرد
****************
گل یخ در زمستانی که کشتند
به آب دیده صحرا سرشتند
بهار آمد گلی با گریه می گفت
پرستوهای ایران بر نگشتند
****************
چو فردا را برویم می گشودند
مرا از گوشه صحرا ربودند
اگر که نامه ننوشتم برایت
کبوترهای قاصد خواب بودند
****************
دل عصیانگرم از من جدا بود
همیشه در هوای ناکجا بود
نگهدار همه عقل خوش اندیش
ولیکن من نگهدارم خدا بود
****************
خروس افشاگر راز سحر بود
مهی در برکه شب جلوه گر بود
ندانم از کجا پیر خطا پوش
ز راز سر به مهرم با خبر بود