بنوشته به لوح شهر دلشاد
زیبا سخنی به خط استاد
بر کوچۀ دل ورود ممنوع
بر دیدۀ ما عبور آزاد

****************

هر شبم دل به زنده داری بود
ترسم از مرگ اضطراری بود
رفتم از خویش و تازه فهمیدم
مرگ ما نیز اختیاری بود

****************

گروهی در پی دین و خدایند
گروهی نیز در جنگ هوایند
معلّم, ما اگر رفتیم از اینجا
ظفر مردان فردا با شمایند

****************

درخت عمر صحرا بار می داد
نشان از عالم اسرار می داد
زهر برگ و گلی که باز می شد
خبر از یک جهان ایثار می داد

****************

گلی را در سحر گه آب می برد
عروس حجلۀ یک روزه می مرد
بجایی غنچه ای مانند طفلی
زپستان طبیعت شیر می خورد

****************


میان خارها سوسن چه میکرد
گل چاکیده پیراهن چه میکرد
درونم روشن از نور خدایی
نمیدانم خدا در من چه میکرد

****************

دو چشمم مردمی سر زنده دارد
چو صحرا چشمه ای زاینده دارد
شباهنگی به من خندید و گفتم
کجای گریه من خنده دارد

****************

به هنگامی که خاکم می سپارید
بنام او ز تابوتم بر آید
به آوای دف و چنگ و نی وتار
کنار تربت من گل بکارید

****************

جوانمردی چو یار جلوه را دید
به سن کودکی مردانه جنگید
اگر چه کس شهیدان را نفهمید
ولی فهمیده را فهمیده فهمید

****************

دل وجان را شب و مهتاب میبرد
مرا با خود شراب ناب میبرد
در آغوش بلای آسمانی
جهان را آب و ما را خواب میبرد

****************

ره مهر و محبّت دام من بود
بلا و سخت جانی کام من بود
میان اینهمه نام خدایی
گدای بی سر و پا نام من بود