دوبیتی های شماره 332 الی 342
بنوشته به لوح شهر دلشاد
زیبا سخنی به خط استاد
بر کوچۀ دل ورود ممنوع
بر دیدۀ ما عبور آزاد
****************
هر شبم دل به زنده داری بود
ترسم از مرگ اضطراری بود
رفتم از خویش و تازه فهمیدم
مرگ ما نیز اختیاری بود
****************
گروهی در پی دین و خدایند
گروهی نیز در جنگ هوایند
معلّم, ما اگر رفتیم از اینجا
ظفر مردان فردا با شمایند
****************
درخت عمر صحرا بار می داد
نشان از عالم اسرار می داد
زهر برگ و گلی که باز می شد
خبر از یک جهان ایثار می داد
****************
گلی را در سحر گه آب می برد
عروس حجلۀ یک روزه می مرد
بجایی غنچه ای مانند طفلی
زپستان طبیعت شیر می خورد
****************
میان خارها سوسن چه میکرد
گل چاکیده پیراهن چه میکرد
درونم روشن از نور خدایی
نمیدانم خدا در من چه میکرد
****************
دو چشمم مردمی سر زنده دارد
چو صحرا چشمه ای زاینده دارد
شباهنگی به من خندید و گفتم
کجای گریه من خنده دارد
****************
به هنگامی که خاکم می سپارید
بنام او ز تابوتم بر آید
به آوای دف و چنگ و نی وتار
کنار تربت من گل بکارید
****************
جوانمردی چو یار جلوه را دید
به سن کودکی مردانه جنگید
اگر چه کس شهیدان را نفهمید
ولی فهمیده را فهمیده فهمید
****************
دل وجان را شب و مهتاب میبرد
مرا با خود شراب ناب میبرد
در آغوش بلای آسمانی
جهان را آب و ما را خواب میبرد
****************
ره مهر و محبّت دام من بود
بلا و سخت جانی کام من بود
میان اینهمه نام خدایی
گدای بی سر و پا نام من بود