دوبیتی های شماره 389 الی 400
یارم چو خیال آبیاری میکرد
بر چهره من دورود جاری میکرد
چشمش چوبگوشه دلم می افتاد
یک منطقه را آینه کاری میکرد
****************
تو ای رند جوشیده درچون وچند
به کوتاهی فکر صحرا مخند
شنیدم که جادوگر ماهری
اگردیوبندی خودت را ببند
****************
چشم میلی که دیده تردارد
دردل خاره هم اثر دارد
حرف مردان قرص و محکم نیست
این اگر ها که صد مگر دارد
****************
آئینه عشق ترزبانی میکرد
تعریف وصال کامرانی میکرد
من پیر شدم ولی به آخر نرسید
آن قصه که صحبت از جوانی میکرد
****************
پاکید اگر بپاکی مانند آب باشید
بر خفتگان عالم رویای ناب باشید
گر عالمیست ناباب مردان باب باشید
بیخواب ماندگان را داروی خواب باشید
****************
دل را غرض آنست که آرام بگیرد
از دست بت میکده ای جام بگیرد
باران نگرفته است مترسید مترسید
خورشید گرفتست که حمّام بگیرید
****************
کشکول مرا که کشته بودند
با آب و گلم سرشته بودند
در هر طرفیش کیف ادعوک
با آب طلا نوشته بودند
****************
گفتگو با هنرم بر سر زیبائی بود
صحبت آینه از حسن و خود آرائی بود
او بمن خنده و من خنده باو میکردم
داستان من و آئینه تماشایی بود
****************
اول بیکی بوسه نمک گیرم کرد
آخر به جگر خواری خود سیرم کرد
این با که توان گفت که آن تازه بهار
در موسم خنده های گل پیرم کرد
****************
کوه را دست کوهکن دادند
کارها را به اهل فن دادند
شب و ماه و ستاره ها خفتند
پاس خورشید را بمن دادند
****************
شب رفت و سپیده گشت و خورشید دمید
این کار بروز و ماه و سال انجامید
پیری زره آمده و هزاران افسوس
افسانۀ ما و دل بآخر نرسید
****************
باران سپیده دشت را می شوید
شبنم گل ناشکفته را می بوید
در خدمت بامداد بلبل بی گل
حرف دل خویش را به من میگوید