آن پیر که سر به جیب دارد
چون آینه علم غیب دارد
اعجاز زمانه است در عشق
اسطوره شدن چه عیب دارد

****************

آن روز که مادر عزیزم
دستم بگرفت و پا به پا برد
چون شیوه راه رفتن آموخت
دنیا چه بروزگارم آورد

****************

تن گرفتار آتش تب بود
چشم من طفل گریه بر لب بود
آنکه از درد و غم نجاتم داد
خندۀ مست آخرشب بود

****************


آنچه حق داده پس نخواهم داد
می بدست عسس نخواهم داد
آنچه در سینه کرده ام پنهان
جز به اهلش به کس نخواهم داد

****************

غم بر همه وجود او تاخته بود
در اول عشق خویش را باخته بود
چون برگ گل حریر آلاله زشرم
از دیدن من رخش گل انداخته بود

****************

ابرها گل نثار می کردند
دشت را لاله زار می کردند
در چنین حالتی ملائکه ها
گر بدانی چه کار می کردند

****************

با خود از بیخودی بپرهیزد
برگ گل باد را ابر انگیزد
یک طرف هیچ و یکطرف همه چیز
هیچ با هیچ در نیا میزد

****************

آنکه با عشق خاک می بیزد
نقد هستی از آن فرو ریزد
صور خود می دمد بموقع خود
مرده از جا اگر که برخیزد

****************

مثنوی سر به سر حکایت بود
در حکایات آن حرارت بود
فرق بسیار بود در نی او
با نی من که بی شکایت بود

****************

یکی در سکوت و یکی می خروشد
یکی گوش بسته یکی می نیوشد
به بازار مکاره ماند که در آن
یکی خویش و آن یک ترا می فروشد

****************

صبح امیدتان مبارکباد
گل و گل چیدتان مبارکباد
روزه داران آشنای سحر
بهترین عیدتان مبارکباد