طفل غم خویش را به من بسپارید
مارا به حساب دیگران مشمارید
پیری اثری نمی کند در کارم
گر آینه را زپیش من بردارید

****************

در سیاهی یک شب بیداد
که صدا خفته بود در فریاد
شادی روح رفتگان جهان
چرخ گردون مرا بدنیا داد

****************

تا دل به گذار خستگی بی پا شد
در کوچ سحر ستاره ای تنها شد
نا گه ز درون برکۀ آگاهی
گمگشته سالیان من پیدا شد

****************

زاهدی گر بخواندم مرتد
عارفی گر مرا شمارد بد
خانه ام را اگر خراب کنند
دلم از هیچکس نمی گیرد

****************

ابر سیهی بباغ دل می بارد
غمدانه بخاک هستیم می کارد
گر پیرم و ذوق زیستن در من نیست
یاد تو مرا جوان نگه می دارد

****************

یاری که لطیف و گل بدن بود
عریان و دریده پیرهن بود
در پهنه شیر خیز صحرا
مجذوب شکار خویشتن بود

****************

باد شبی پنچره را باز کرد
شکوه ز دست سحرآغاز کرد
مرغ دل از دیده من بی گمان
پرزد و از پنچره پرواز کرد

****************

روزی از روزها برسم وداد
رفتم از دل بخدمت استاد
مضطرب بود و دائما می گفت
واژه عشق را که یادت داد

****************

کوثر دشت عشق پاکم کرد
پاک چون باد و آب و خاکم کرد
لیک در سنگلاخ نیمه راه
ریزش کوه غم هلاکم کرد

****************

خاطرم دائما معذب بود
دل من طفل گریه بر لب بود
سر گذشت سیاه و تاریکم
داستان هزارو یکشب بود

****************

خویشتن را بزرگ مشمارید
کهتران را زخود میازارید
چون نیاکان با محبت خویش
حرمت عشق را نگهدارید

****************

زاهدی صحبت از غنا می کرد
خوب و بد را زهم جدا می کرد
دور از جان آنکه می شنود
در حضور خدا ریا می کرد

****************

هم سلوکی که غمم را می خورد
کوله بار سفرم را میبرد
رفت و با رفتن بیحاصل خود
چه بلایی به سر من آورد

****************

چون دوره عاشقی به سر شد
داغ دل کهنه تازه تر شد
هرچه ز گناه دور گشتم
دلشوره توبه بیشتر شد