دوبیتی های شماره 513 الی 526
طفل غم خویش را به من بسپارید
مارا به حساب دیگران مشمارید
پیری اثری نمی کند در کارم
گر آینه را زپیش من بردارید
****************
در سیاهی یک شب بیداد
که صدا خفته بود در فریاد
شادی روح رفتگان جهان
چرخ گردون مرا بدنیا داد
****************
تا دل به گذار خستگی بی پا شد
در کوچ سحر ستاره ای تنها شد
نا گه ز درون برکۀ آگاهی
گمگشته سالیان من پیدا شد
****************
زاهدی گر بخواندم مرتد
عارفی گر مرا شمارد بد
خانه ام را اگر خراب کنند
دلم از هیچکس نمی گیرد
****************
ابر سیهی بباغ دل می بارد
غمدانه بخاک هستیم می کارد
گر پیرم و ذوق زیستن در من نیست
یاد تو مرا جوان نگه می دارد
****************
یاری که لطیف و گل بدن بود
عریان و دریده پیرهن بود
در پهنه شیر خیز صحرا
مجذوب شکار خویشتن بود
****************
باد شبی پنچره را باز کرد
شکوه ز دست سحرآغاز کرد
مرغ دل از دیده من بی گمان
پرزد و از پنچره پرواز کرد
****************
روزی از روزها برسم وداد
رفتم از دل بخدمت استاد
مضطرب بود و دائما می گفت
واژه عشق را که یادت داد
****************
کوثر دشت عشق پاکم کرد
پاک چون باد و آب و خاکم کرد
لیک در سنگلاخ نیمه راه
ریزش کوه غم هلاکم کرد
****************
خاطرم دائما معذب بود
دل من طفل گریه بر لب بود
سر گذشت سیاه و تاریکم
داستان هزارو یکشب بود
****************
خویشتن را بزرگ مشمارید
کهتران را زخود میازارید
چون نیاکان با محبت خویش
حرمت عشق را نگهدارید
****************
زاهدی صحبت از غنا می کرد
خوب و بد را زهم جدا می کرد
دور از جان آنکه می شنود
در حضور خدا ریا می کرد
****************
هم سلوکی که غمم را می خورد
کوله بار سفرم را میبرد
رفت و با رفتن بیحاصل خود
چه بلایی به سر من آورد
****************
چون دوره عاشقی به سر شد
داغ دل کهنه تازه تر شد
هرچه ز گناه دور گشتم
دلشوره توبه بیشتر شد