بن مایۀ فکر من خدای ست
هرچند که کار من گدائیست
این دفتر پرز واژۀ درد
نی نامۀ درد بینوائیست
از پنچرۀ دلم کشد سر
آن خدائی که خدای دلربائیست
پرسید کسی زجای یارم
گفتم که زملک ناکجائیست
یارم که نشسته روبرویم
بیگانه زعین آشنائیست
در گوش طبیب من هماره
افسانۀ درد بی دوائیست
خاموشی من زجور یاران
فریاد دلم زبی وفائیست
یکرنگی مازبین مارفت
این عارضۀ من وشمائیست
بی هیچ هنر هنرنمایی
این آفت تار کبریائیست
تنها شدن وبه خویش ماندن
این حاصل کبرو خود نمائیست
مردم همه رفته اند به صحرا
کارمن ودیده خانه پائیست