کسی که دشت صفا را به تازگی دیده است
بساط کهنگی از این دیار برچیده است
صدای سینۀ من در گذار خسته دلی
بزیر پای زمان,همچو برگ پوسیده است
به خویش باش که در مجلس مبارک عشق
به لب میاور اگر حرف تو نسنجیده است
هزار توبه زرنجاندن است و چون حافظ
مراست روی سخن با کسی که رنجیده است
زچشم باز من ای مرگ بی سخن پیداست
که این مسافر تنها به گریه خندیده است
اگر که عشق خدا در درون ما جاریست
بشارتی است که ما را خدا پسندیده است
چگونه سوی تو آمد ز غربت صحرا
کسی که نام ونشان تورا نپرسیده است