84 - شیرگیر
عشق ,گلهای دلم راچیده است
همچو پیچک گرد دل پیچیده است
رهزنی با حیلۀ دیوانگی
از سرم عقل مرا دزدیده است
این دلم, این پیر درک و فهم و عشق
کِسوتی با رنگ خون پوشیده است
در درون خانه ای تاریک و تنگ
از سیه روزی دلم پوسیده است
عاقل و عاشق دل ما بود و بس
عقل را سنجیده است و عشق را ورزیده است
این زمین ما نگهبان زمان
سالیانی گرد من چرخیده است
مرد صحرا در سلوک عاشقی
شیرگیر و گرگ باران دیده است