دامن پاک گل از باد خزانی چاکست
چه کند بوته که پای گذرش در خاک است
نه دل من که درودشت گذرگاه غروب
شهرها دهکده ها مان همه جا غمناکست
سرو با قامت برخاسته از سینۀ خاک
چون نمازیست که مست قدح ایِّاکست
شروه خوانی نبود در گذر ساحل رود
آنچه پیچیده بکوه سحری پژواکست
من که مستم زمی بی خبری در همه حال
کاسه را مست کند گرهنری در تاکست
به زمستان سیاهی که مرا در پیش است
قصۀ سوز شب کودک بی پوشاکست
آنچه را ریشه بخاکست ز سنگ و گُل وگِل
همه چیز و همه جای دل صحرا پاکست