دلم چو معبد متروک سرد و خاموش است
زداغ مردم صحرانشین سیه پوش است
میان اینهمه دریادلان آتش دم
دلم خموش تر از چشمه های بی جوش است
مگر زبتکده زوّار عشق می آید
که کوچه باغ دلم را صدای چاووش است
بگو به پیر خراباتیان به جرم وفا
عزیز میکده از یادها فراموش است
مبر بجانب بازار بردگان مارا
نمی خرند غلامی که حلقه در گوش است
به سرد مهری من تکیه کردنت از چیست
بغل گشا که غلام تو مهرآغوش است
زرخ گشادن تو آفتاب و ماه گرفت
چراکه جلوه حسن تو آفت هوش است
خموش بودن صحرا زبی زبانی نیست
که ترجمان دل او زبان خاموش است