دوبیتی های شماره 1667 الی 1678
عشق را به همه می آموزم
عالمی را به دمی می سوزم
در فرا روی کرامت کاران
آسمان را به زمین می دوزم
*******************
خاطراتی که من از آن شادم
یا ز یادش ز غصه آزادم
روز فرخنده ای بود که در آن
دسته ای گل به مادرم دادم
*******************
در مدرسه درس استقامت دادم
بر مردم منتظر بشارت دادم
هر گونه سئوال را که از من کردند
بی شبهه به آن جواب مثبت دادم
*******************
گر نخواندی کتاب گلها را
نشناسی رموز دنیا را
چه بسا خفته ای ندیده دگر
آفتاب طلوع فردا را
*******************
هر ورق در صحیفۀ گل ها
اینچنین گفت بامن از دنیا
که ضمان می شود در این بازی
گریه و خنده های فردا را
*******************
ندیدم طالع فرخندگی را
نرفتم راه خوب بندگی را
به همزادی که در جان و دلم بود
به من آموخت راه زندگی را
*******************
چو طی کرده ام من کم و بیش را
چه ها خواندم آثار درویش را
نجستم خدا را و گم کرده ام
به میدان خود باوری خویش را
*******************
چرا بارون نمی باره خدایا
به صحرا گل نمی کاره خدایا
چرا باد صبا از یار جونی
خبر بهرم نمی یاره خدایا
*******************
که جادو کرده در باده خدایا
چه چیزی خورد من داده خدایا
نمیدانم که یار نازنینم
چرا با من کج افتاده خدایا
*******************
بیا امروز را ای نور دیده
که از دیروز زیبایی رسیده
غنیمت دان امروزی که داری
غم و شادی فردا را که دیده
*******************
در دل را زدم در وا نمیشه
گلی گم کرده ام پیدا نمیشه
به غیر از تو خدایا در دو عالم
کسی مانند من تنها نمیشه
*******************
دلبر تو شهاب پر شتابی
جاری و زلال مثل آبی
ای نادره آفتاب عالم
می میرم اگر به من نتابی