دوبیتی های شماره 1703 الی 1714
شب حرف شب جدال می زد
حرف شب و ماه و سال می زد
در دشت بلا در آسمان ها
هفتاد و دو بال ، بال می زد
*******************
هر خاک که رو به آب باشد
چون مرکب خوش رکاب باشد
هرگز ثمری به زحمتت نیست
ابزار تو گر خراب باشد
*******************
مرد دانا که خوب می داند
دست غم را هماره می خواند
گر که دنیا براندش از خویش
او کسی را زخود نمی راند
*******************
لالایی مادرم مرا می خواباند
انگشت غمش تن مرا می خاراند
وقتی که صدای نعره در می آورد
غم های مرا زگرد من می تاراند
*******************
تا که خورشید به دنیا تابید
روح نو دردل اندیشه دمید
گر شما طالب این بازارید
به غرور دگران فکر کنید
*******************
این همه فکر نو و رأی سپید
هریکی مسئله ای می پرسید
هیچکس درره روشن بینی
مثل خورشید نمی اندیشید
*******************
پیراهن علم در تنم کرد
ارباب هزارها فنم کرد
این پیر هزار چهرۀ عشق
مانند چراغ روشنم کرد
*******************
کار ما بند یک سر مو بود
لنگ دنیای سحر و جادو بود
همه بی اعتماد و نا باور
عشق ما هم به شرط چاقو بود
*******************
هر که پیمانه از رطب گیرد
مستی خاصه از ادب گیرد
هر که خورشید وار نور دهد
پدر آسمان لقب گیرد
*******************
افسون نگاه تو مرا می خواند
ناخوانده کتاب بسته را می داند
من در عجبم ازین سرا پردۀ راز
روزی که روم دلم کجا می ماند
*******************
درد تو مرا به دست غم می تابد
اعصاب مرا به همدگر می سابد
با این همه درد و غم که در جان من است
من در عجبم چگونه دل می خوابد
*******************
گفت بابای من درِ گوشم
در دل مادرم که نخروشم
تا که من آمدم به این دنیا
همۀ قصه شد فراموشم