دوبیتی های شماره 1715 الی 1726
بهاری را ندیدم تا به امروز
که تا از آن برایت باز گویم
منم صحرا و آبی را نجستم
که دست و روی گلها را بشویم
*******************
زمستان آمد و من پا برهنه
بهر سو روی گل ها می دویدم
نمیدانم چرا هر گاه و بی گاه
مصیبت را برایم می خریدم
*******************
پشت دستی چو داغ می کردم
صحبت از افتراق می کردم
می شدم چون مردد از کارم
آن زمان جفت و طاق می کردم
*******************
روز و شب را دوندگی کردم
نه خدایی نه بندگی کردم
من نمیدانم اندرین دنیا
کی من ساده زندگی کردم
*******************
هوا نا پاک بود و داغ کردم
فرار از باغ سوی راغ کردم
برفتم آسمان و در خیالم
هوای پاک استنشاق کردم
*******************
چرا خشکیده در من چشمه سارم
چرا برفی ندارد کوه تارم
سخن در من ندارد های و هویی
قلم چیزی نمی گوید ز یارم
*******************
خرابم میل آبادی ندارم
غرابم رسم دلشادی ندارم
اگر آزادی دنیا همین است
من اصلا شوق آزادی ندارم
*******************
دلی در سینه نا آرام دارم
چو آهو بچه ای در دام دارم
برای مردم شهر رهایی
هزارو یک نفس پیغام دارم
*******************
شبی را زندگی آغاز کردم
بسوی شهر خود پرواز کردم
تعجب می کنی گر با تو گویم
ز جایی آمدم تا باز گردم
*******************
ره صاف کسی را سد نکردم
مرام و مذهبی را رد نکردم
به جز خوبی نبوده در مرامم
از آن رو بد ندیدم بد نکردم
*******************
چو مه با آسمان پیوند دارم
دلی پر خنده از گلخند دارم
ازین حالی که دارم درشب تار
برای مردم دربند دارم
*******************
چو غواصی ز دریا دُر گرفتم
صدفها را همیشه پر گرفتم
به پیری چون ز دست و پا فتادم
به یاد نوجوانی گر گرفتم