دوبیتی های شماره 1787 الی 1798
تو که از مرز کینه رد شده ای
رد ز دنیای دیو و دد شده ای
از چه از راه خویش برگشتی
بین خوبان دوباره بد شده ای
*******************
ای عقب افتاده به ما می رسی
بین ز کجا تا به کجا می رسی
روز اگر مانده ای از لطف حق
در دل شب ها به خدا می رسی
*******************
ای پای شکسته از چه ره پیمایی
از شهر که سوی شهر ما می آیی
از روز ازل تو همره من بودی
در پیری من و تو تا کجا بامایی
*******************
به میخانه ها بهترین باده ای
تو درعین پیچیدگی ساده ای
به قاموس هستی به مکتوب عشق
خدا را مقدس ترین واژه ای
*******************
دو چشمت باغ سر سبز الهی است
خط سبز رخت مانند شا هی است
برای چون منی بیمار و خسته
گل روی تو داروی گیاهی است
*******************
شبی را آسمان مهتاب می خواست
چو چشم خسته من خواب می خواست
میان برکه ای ماهی خوش رنگ
درون آب بود و آب می خواست
*******************
آدمی بی بهانه زندانی است
گنهش هم گناه پنهانی است
من نمی دانم آنچه می دانم
زندگی گونه ای گرانجانی است
*******************
پای من در ره عبور شکست
روی سنگی به حال گریه نشست
موی جو گندمی به من می گفت
آی هشیار باش زندگی گذشت
*******************
دل من عاشق ره و سفرست
خاصه شهری که در دل گذرست
آنچه هرگز نرفته از یادم
کوچه پس کوچه های سنگسرست
*******************
شب عید است و دل در پیش گل پیراهن است امشب
تمام شهر در چشمم مثال گلشن است امشب چو رفتم سوی یار خود بحمدالله و والمنّه
درش باز است و برق خانۀ او روشن است امشب
*******************
قدمم گاه تند و آهسته است
تن و پایم زرنج ره خسته است
خوان گسترده ات پُراست اما
چشم من باز و دست من بسته است
*******************
شبی صحرا ز راه دور می گفت
پلنگ از ماه و از نخجیر می گفت
همه در فکر یار و درد هجران
و بهرام از شکار گور می گفت