حالت دگرگونم چون هوای طوفانی است
ترجمان احساسم یک جهان پریشانی است
در کشاکش هستی شهربند تقدیرم
خردسال تدبیرم مست در رجز خوانی است
زخم کهنه داغست دلنشین و جان تابم
همنشین شبهایم گریه های پنهانی است
خنده های دیروزم گریه غم فرداست
جان پناه امروزم گوشه پشیمانیست
در کمال هشیاریست عشق بی خود اندیشم
عقل مصلحت بینم چارمیخ حیرانی است
شاعری غزل گویم کهنه کارو نو اندیش
سبک نوظهور من هندی خراسانی است
فصل خرمی بگذشت برگریز صحرا را
سد آخرراهم برزخ زمستانی است
آخر ای خدانشناس از چه کافرم خوانی
پیش خود نمی گویی این چه سان مسلمانی است