بهاری صحبت از پائیز می کرد
شب آهنگی ز شب پرهیز می کرد
جوانی خویش را از بی وفایی
به دار عشق حلق آویز می کرد

*******************

مکن کاری که درها بسته گردد
غم و درد جهان برجسته گردد
مکن کاری ز فرط بی حیایی
محبت از محبت خسته گردد

*******************

چو روح آدمی در من دمیدند
ملایک تا کمر پیشم خمیدند
بنا شد تا زهستی پی بگیرند
مرا از خاک ایران آفریدند

*******************

به عشق تو درآتش چون سپندم
غریب و خسته و زار و نژندم
اگر چه در رهت جان کندم ای یار
ولی از عشق پاکت دل نکندم

*******************

جهان را گوی آتشناک دیدم
چه ها از باد و آب و خاک دیدم
برون رفتم چو از دست طبیعت
ز ناپاکی جهان را پاک دیدم

*******************

جامی که ز دستان تو بدمست گرفتیم
خوردیم می ناب و ره هست گرفتیم
دنیا به مثل کوهی و ما در همۀ عمر
هر دست که دادیم همان دست گرفتیم

*******************

رودی که به حال سینه خیزست
از دست زمانه در گریزست
صبری که قرار من ربوده است
با باور خویش در ستیزست

*****************

خار و خاشاک گوشۀ باغم
فصل پائیز و همدم زاغم
زخم غم خورده و فرا پیرم
کافرم گر دگر سبو گیرم

*******************

شبی که فکر حضور کلام می کردم
هوای کودکی و باب و مام می کردم
سر مزار دو اسطورۀ محبت و عشق
به مهر و عاطفه از جان سلام می کردم

*******************

فکر خود را به ماه می بردم
سر به آغوش چاه می بردم
چون کسی ره به من نمی دادند
به دل خود پناه می بردم

*******************

مر ا عشق رخت خواهی نخواهی است
دو چشمت باغ سبز پادشاهی است
برای چون من بیمار و خسته
گل روی تو داروی گیاهی است