دوبیتی های شماره 1918 الی 1929
در معبد شب شبی دعا می کردم
گم گشتۀ خویش را صدا می کردم
از نا بلدی در این شب ظلمانی
در پیش خدا خدا خدا می کردم
*******************
در دشت سپیده اختری شب خیزم
در پهنۀ بیکران شب نا چیزم
در راه تعادلم که من در همه حال
نه عارف بی سرم نه چون چنگیزم
*******************
یار هم را به دوش می بردیم
بهر انبای خویش می مردیم
خوش به آن روزگار ساده دلی
آب از توی کوزه می خوردیم
*******************
چون زمستان به خانه ام در زد
دل من یخ نموده می لرزد
گر دوباره بهار باز آید
به زمستان آن نمی ارزد
*******************
گاه قهر و گهی محبت بود
گاه پستی و گاه رفعت بود
زشت و زیبا هر آنچه رادیدم
درحقیقت نظام خلقت بود
*******************
هر چه در ظاهرست و پنهانی ست
ترجمانی یک گرانجانی ست
گر که نا پاکی ست جرم و گناه
پس چرا آب پاک زندانی ست
*******************
زندگی خود همیشه یک رازست
گاه سازست و گاه ناسازست
گرچه بستند راه صحرا را
پیش من راه زندگی بازست
*******************
در دل صحرای جنون وقت چاشت
یار من این جمله به دفتر نگاشت
زلزله ای آمد و چون ایستاد
شهر دگر هیچ نفس کش نداشت
*******************
هدف ما همیشه پیروزی ست
کار ما این و از خدا روزی ست
همۀ کار موقعی دارد
عشق انسانیت شب و روزی ست
*******************
آن یکی اهل زرق و ترفند است
و آن به درد من و تو خرسند است
حال با ما بگو دراین دنیا
دست ما و شما کجا بند است
*******************
شبی را آسمان مهتاب می خواست
چو چشم خستۀ من خواب می خواست
شبی ماهی ز صحرای عطشناک
درون آب بود و آب می خواست
*******************
گفت با من بید مجنونی به ناز
کای فلانی در نشیبی یا فراز
گفتم ای سردر گریبان روز و شب
در فرازم گر گذارد حرص و آز