در معبد شب شبی دعا می کردم
گم گشتۀ خویش را صدا می کردم
از نا بلدی در این شب ظلمانی
در پیش خدا خدا خدا می کردم

*******************

در دشت سپیده اختری شب خیزم
در پهنۀ بیکران شب نا چیزم
در راه تعادلم که من در همه حال
نه عارف بی سرم نه چون چنگیزم

*******************

یار هم را به دوش می بردیم
بهر انبای خویش می مردیم
خوش به آن روزگار ساده دلی
آب از توی کوزه می خوردیم

*******************

چون زمستان به خانه ام در زد
دل من یخ نموده می لرزد
گر دوباره بهار باز آید
به زمستان آن نمی ارزد

*******************

گاه قهر و گهی محبت بود
گاه پستی و گاه رفعت بود
زشت و زیبا هر آنچه رادیدم
درحقیقت نظام خلقت بود

*******************

هر چه در ظاهرست و پنهانی ست
ترجمانی یک گرانجانی ست
گر که نا پاکی ست جرم و گناه
پس چرا آب پاک زندانی ست

*******************

زندگی خود همیشه یک رازست
گاه سازست و گاه ناسازست
گرچه بستند راه صحرا را
پیش من راه زندگی بازست

*******************

در دل صحرای جنون وقت چاشت
یار من این جمله به دفتر نگاشت
زلزله ای آمد و چون ایستاد
شهر دگر هیچ نفس کش نداشت

*******************

هدف ما همیشه پیروزی ست
کار ما این و از خدا روزی ست
همۀ کار موقعی دارد
عشق انسانیت شب و روزی ست

*******************

آن یکی اهل زرق و ترفند است
و آن به درد من و تو خرسند است
حال با ما بگو دراین دنیا
دست ما و شما کجا بند است

*******************


شبی را آسمان مهتاب می خواست
چو چشم خستۀ من خواب می خواست
شبی ماهی ز صحرای عطشناک
درون آب بود و آب می خواست

*******************

گفت با من بید مجنونی به ناز
کای فلانی در نشیبی یا فراز
گفتم ای سردر گریبان روز و شب
در فرازم گر گذارد حرص و آز