دوبیتی های شماره 1942 الی 1953
گاه تندی و گه محبت بود
گاه پستی و گاه رفعت بود
زشت و زیبا هر آنچه را دیدم
در حقیقت نظام خلقت بود
*******************
دلم عمری خدا را بندگی کرد
به عشق خویشتن بالندگی کرد
شعارش روز و شب این بود ومی گفت
مگر بی عشق می شه زندگی کرد
*******************
مدتی هست سخت بیمارم
گل پژمرده ای به بازارم
پای ورچین می روم زجهان
گرچه از مرگ خود خبر دارم
*******************
کو کجا شد غرور استعداد
داده ام عمر خویش را بر باد
آخرین گفتۀ را نگفته هنوز
فکر و اندیشه ام ز کار افتاد
*******************
قد مرگم اگر علم گردد
دست اندیشه ام قلم گردد
ببریدم به سنگسر نکند
خاک این شهر لاله کم گردد
*******************
ای که در بند غم گرفتارید
از رهایی اگر خبر دارید
هرچه دیوار را خراب کنید
مرزها را زپیش بردارید
*******************
شنیدم کوچ ها پرواز کردند
ره دیرینه را آغاز کردند
بپرسید از پرستوی بهاری
مگر راه سفر را باز کردند
*******************
زیر این آسمان سرخ و کبود
گرچه پیچیده در ده ما دود
صافی و روشنی و عشق و وداد
منش ما و مردم ما بود
*******************
در سفر ای الهۀ آزاد
سوی خود می کشانیم دلشاد
مست می آمدم نمیدانم
تخت کفش من از کجا افتاد
*******************
خدا در جهان بی بهایم نکرد
از آغوش مهرش جدایم نکرد
چگونه رها سازم از خویشتن
خدایی که هرگز رهایم کرد
*******************
درخت جنگلی از نوع راشم
نمی خواهم که از ریشه بپاشم
اگر روزی بسوزد پیکر من
دلم خواهد که در پیش تو باشم
*******************
خدا یا ناتوانم ناتوانم
به رسم ناتوانان درفغانم
اگر خواهی که زین غم فارغ آیم
به من ده گوشۀ چشمی نشانم