دلم به گرمی خورشید صبح شهر شماست
قسم بخوان کرامت که این دلم دریاست
اگرچه نوسفرم کوچ را بشارت باد
دلیل گمشدگان خضر ره گشا با ماست
بگیر دامن امروز را که میگذرد
کسی نبوده بگوید چه در پی فرداست
هنوز لب به سخن وا نکرده خاموشی است
که این نشانه ای از بی ثباتی دنیاست
اگرچه خاک نشسته است بررخ دنیا
هنوز ماه درون تاب برکه ها زیباست
کسی نبود کشد درد سینه سوز مرا
ببند چشم طمع را که آدمی تنهاست
من خراب کجا و مقام امن سخن
به شهر آینه هایم اگر لبم گویاست
هنوز فصل خزانست لیک همچو بهار
میان کوچه و بازار صحبت از صحراست