آنکه زِ هَر راه گذر می کند
درهمه جا سینه سپر می کند
آنکه ندارد هنر زندگی
از همه احساس خطر می کند

*****************

آنکه چیزی ز خود نمی داند
اهرمن را زخود نمی راند
و آنکه فکرش تهی ز آگاهی ست
الدرم بلدرم نمی خواند

*****************

یار غاری مرا نمی خواند
نه نمی خواندم که می راند
لیک هر لحظه چون خدا با ماست
بار ما بر زمین نمی ماند

*****************

آنکه را هر چه هست می بیند
شیشه را در شکست می بیند
مست با چشم خون گرفتۀ خود
همه را مست مست می بیند

*****************

گر جدایم کنند بند از بند
یا مرا سوی دار مرگ برند
لحظه ای از تو نگسلم پیوند
به خداوند یک دلی سوگند

*****************

هر کجا صحبتی بود از پند
می شوم از پذیرشش خرسند
جز به آمو ختن نیندیشم
به مقام معلمی سوگند

*****************

یار با من مهربانی می کند
در زمینم آسمانی می کند
تا نسوزاند مرا این آفتاب
بر سر من سایه بانی می کند

*****************

شمع رخ جان به شعله افروزی بود
پروانۀ دل به خویشتن سوزی بود
از روز ازل که نقش تقدیر زدند
پیشانی نوشت من سیه روزی بود

*****************

فقر مارا به کنج زندان داد
آبروی مرا به یک نان داد
این طبیب آن مطب زبی برگی
مادرم روی دست من جان داد

*****************

کتاب من بنام یک مردهمسفر بود
مرقومه های نابَش تاریخ خون جگر بود
فصول ناتمامش ناگفتۀ من و تو
غزل حکایت آن پر از اگر مگر بود

*****************

اگر یار سفر زادم به میعاد قرار آید
درخت خشک عمر من همین امشب ببار آید
چو یار آید بهاری می شود دنیای پائیزی
ازاین رو می توان گفتن زیک گل هم بهار آید

*****************

آن پسر و آن دگر پدر باشید
چون پدر حافظ پسر باشید
مثل خیلی که یاوران همند
آب باریک یکدیگر باشید