دوبیتی های شماره 1417 الی 1428
شبی تا صبح فردا گریه کردم
ز دست خویش و دنیا گریه کردم
سری در چاه کردم درسحرگاه
به تنهایی مولا گریه کردم
*****************
درختی خشکم و بی بار و برگم
تنی سر کنده مانند اَلَر گم(یعنی گل پر)
خدا را سوختم در آتش شرم
که جای دار قالی دار مرگم
*****************
شبی دل را زغم ناکام دیدم
به کام خویش نا آرام دیدم
به فکر افتادم و در آخر کار
فقط این چاره را در جام دیدم
*****************
شبی فکر فرار از دام کردم
فرار از دام نا آرام کردم
چو راه چاره را در آن ندیدم
دلم را با نوشتن رام کردم
*****************
از آن روزی که دل از خود بریدم
برای خود دلی دیگر خریدم
چو برگشتم بسوی زندگانی
زدنیا آسمانی تر ندیدم
*****************
منم بیمار و درمانی ندارم
اسیر اینم و آنی ندارم
دلم میخواهد عاشق باشم اما
برای عاشقی جانی ندارم
*****************
خداوندا تو الکن کن زبانم
بزن مهری به سختی بر دهانم
کنون که قوت دانا خون دل هست
همان بهترم که چیزی را ندانم
*****************
خدا یا خسته جانم خسته جانم
اسیر این زمین و آسمانم
به غیر از آنچه میدانم در این جا
الفبایی نمی خواهم بدانم
*****************
بهاری بودم و پائیز گشتم
زجام ناخوشی لبریز گشتم
ز سرمای غم و درد زمانه
زمستانی تر از هر چیز گشتم
*****************
من ار چه عاشقم نامی ندارم
به راه عاشقی گامی ندارم
خدایا باکه گویم درد خود را
که دل دارم دلارامی ندارم
*****************
بهارم رفت و پائیزی ندیدم
درخت آسمان خیزی ندیدم
چو رفتم سوی گلشن در پی تو
به غیر از گل در آن چیزی ندیدم
*****************
دلی دریا و دریا زاد دارم
لبی آکنده از فریاد دارم
اگر چه پیرم از بیداد دوران
هنوزم یک سری پر باد دارم