دوبیتی های شماره 1536 الی 1547
بهار آمد بشارت از گل آورد
بشارت از گل و از بلبل آورد
گل آلاله کشتم در بهاران
ولیکن گلبن من سنبل آورد
*******************
بهاری در دل پائیز گم شد
سحابی بر سر نیریز گم شد
به رسم مردم گم گشته در خویش
شبی صحرا به صحرا نیز گم شد
*******************
ستون خیمۀ او از طلا بود
ستاره در ره او رهنما بود
اگر کفری نباشد در ره عشق
تمام کرده هایش چون خدا بود
*******************
دل و جانم به گشت و سیر باشد
رفیق یار و دور از غیر باشد
شبی در خواب دیدم رهروی گفت
خدا را خواب دیدی خیر باشد
*******************
گلم را جای خار و خس گرفتی
میان کس مرا ناکس گرفتی
برای آنکه جانم را بگیری
دلی که داده بودی پس گرفتی
*******************
تو که هر روز و هر شب در سپاسی
تو که با باطن خود در تماسی
تو که مردی غرور سبز داری
چرا از مشکل خود می هراسی
*******************
به یارم گفتم آخر پرس و جویی
چرا با من نداری گفتگویی
دلم هرگز نمی گیرد ز حرفت
بگو آن را که میخواهی بگویی
*******************
خداوندا تو شهد و شکرینی
تو هر زیبای عالم را قرینی
به معنیِ پُر الله و اکبر
تو برتر از تمام برترینی
*******************
به فریادی که در دیوار چینه
صدای مردمان مهر و کینه
صدای نالۀ صدها اسیره
که اینجا گور مردان زمینه
*******************
خداوندا دو چشمم رود نیله
ره من یک ره دور و طویله
زبس غم بر دل و جانم نشسته
تمام سینۀ من زخم و زیله
*******************
به یک گل هرگز آبادی نمیشه
به یک لبخنده دل شادی نمیشه
بگو با مردم آزاد ایران
ولنگاری که آزادی نمیشه
*******************
شبی که مثل یک گلدسته بودی
زدنیای خرابی رسته بودی
ز بخت بد در آن آسوده حالی
کمر از بهر قتلم بسته بودی