صخره آیینه دار نقش بلاست
سرو کوهی چو مردم بی پاست
نقش گلرنگ دشت آلاله
یادبودی زآتش دل ماست
ژاله هایی که خفته بر تن خاک
غم نمایی ز نقش آدم هاست
جای جای طبیعت نو خیز
رد پای بهار و گل پیداست
ای خوش آن خانه ای چو خرمن جا
سفرهء بازاو چو خوان خداست
خوش بحال کسی که در ایثار
سینه او بوسعت دریاست
این همه آفت پریشانی است
گرکه نقش کلام من بیجاست
امشب اندیشه سترون من
سخت دل تر ز صخرهء نازاست
این غزل با تمام پیچ و خمش
درد دلهای مردم صحراست