می فروش نور در بازار شب
می برد هوش از سر خمار شب
می برد ما را به استقبال نور
تک سوار مکتب رهوار شب
می زند چشم فلک را چون شهاب
برق نعل توسن عیار شب
پیر کنعان را پریشان میکند
زوزه های گرگ آدم خوار شب
شسته ام در چشمه خورشید صبح
جامه آلوده اسرار شب
در پی گلواژه های باغ نور
می روم بالا من از دیوار شب
لنگ خواب افتاده ام از کوچ روز
این من و این راه ناهموار شب
من زصحرا می روم تا شهر خواب
تو بمان و عابد بیدار شب