لبم دایم به دنبال سخن بود
سخن با کوه و دریا و دمن بود
خدا را جستجو می کردم اما
خدا هم عاشق این کار من بود

********

بیا ای دل که با هم یار با شیم
سخنگوی بلند افکار باشیم
خدا گر چه ورای عقل ودنیاست
ولی ما در پی این کار باشیم

********

درخت کهنه ای در بیشه زارم
کنار بر که ای در انتظارم
همه ترسان و لرزان از خداوند
ولی من با خدای خود ندارم

********

از آن روزی که شعری را سرودم
زخواب غم دو چشمم را گشودم
خدا را چون کنار خویش دیدم
دگر در فکر این دنیا نبودم

********

لبم از تشنگی فریاد می کرد
خدا را تشنگی بیداد می کرد
نبودم تشنۀ آبی وگر نه
دو چشمم آب را ایجاد می کرد

********

نهنگ تشنه ای فریاد می زد
سر دریای خونی داد می زد
خودش در بند و این حرف گران را
برای ماهی آزاد می زد

********

خدا که دست و پا و سر ندارد
خود پرواز و بال و پر ندارد
خدا یک لمعه یی از روشنائیست
خدا که اصغر و اکبر ندارد

********

به ریزی ریز میدیدم خدا را
غرور انگیز می دیدم خدا را
ز بیرحمی که درمن بود یک عمر
خود چنگیز می دیدم خدارا

********

همیشه خویشتن را ریز دیدم
صفا را در گل پرهیز دیدم
اگر کفرست یا ایمان ندانم
خدا را مثل خود یک چیز دیدم

********

یکی در خواب و آن بیدار دیدم
یکی در کار و یک بیکار دیدم
به حیرت چون نظر کردم به هستی
جهان را اندرین پیکار دیدم

********

خدا یا ابر نا بارم تو کردی
خسی در یک علفزارم تو کردی
اگر چه مدتی در خواب بودم
از این غمخواب بیدارم تو کردی

********

نیبنم چشمه ای بی جوش گردد
خوش افکاری زغم مد هوش گردد
نبینم لحظه ای در کل عالم
چراغ روشنی خاموش گردد