هرگز بخود ندیدم دنیای راحتی را
در سر نپروریدم فکر فراغتی را
اندیشه ای نبودم گردد دلیل راهم
کردم دلیل راهم این بی بضاعتی را
آئینه روبرویم نقشی نشان من داد
هرگز ندیده بودم این لات پاپتی را
درگاه مهربانی از آسمان گرفتم
در مکتب عواطف درس محبتی را
هر چند بی بهایم زندان من طلاییست
خواهم شکست امشب سلول قیمتی را
در مکتب محبت یاران با صفا را
رندانه یاد دادم رسم رفاقتی را
از حال و هوش رفتم آن لحظه ای که دیدم
بر پای نامه خود مهر ولایتی را
زد لطمه بر جمالم آئین سر تراشی
در آینه چو دیدم پیر ملامتی را
افروخت چهره من آتش گرفت جانم
از پشت پرده دیدم یار خجالتی را
صحرا گرفت آفت پیراروپار اما
آفت گرفته امسال خاک زراعتی را
کاری نشد برایم سی سال جانفشانی
از من بگیر یارب این کار دولتی را