ببوی آنکه بچینم گل تماشا را
هزار مرتبه خواندم کتاب گلها را
گرفت جان مرا خواهشی که در من بود
خدا خراب کند خانه تمنا را
بسوخت خرمن اندیشه مرا امروز
به آتشی که نکردیم فکر فردا را
به دیدگاه زمان بی حجاب میدیدم
شکاف پرشکوه بارگه کسری را
زافت و خیز نترسم به راه بیخبری
که جذر و مد نبرد آبروی دریا را
بدوخت چشم مرا وانگهی مرا آموخت
نگاه مردم چشمت زبان ایما را
طبیب درد منی من زدیده نابینا
بپای بوس تو آورده ام مسیحا را
غریب شهر شماییم بکوچه ها سو گند
بگیر دست من رند بی سر و پا را
بحرمت گل سرخی که در برابر توست
بکش به چشم ترم سرمه مدارا را
بزرگوار خدایا به حق گمشدگان
بکوچ رفته رسان ماندگان صحرا را