بی نوایم تو خود نوایم باش
یار جانی من خدایم باش
گم شدم در کویر گمراهی
دست من گیر و رهنمایم باش

********

هر چه در دشت آسمان دیدم
نو بهاری ز یک خزان دیدم
چونکه پندارم آسمانی بود
همه را یار مهربان دیدم

********

آسمان را نظاره می کردم
نظری بر ستاره می کردم
با همین کار ساده در شب و روز
من جهان را اداره می کردم

********

مادرم چون زغم مرا زائید
از ته دل به کودکش خندید
بهر تثبیت عشق و مهر و وفا
یک نفس بوسه از لبم می چید

********

ای منشاء مهربانی و راز
ای بال مرا غرور پرواز
من خود زدو پا فتاده ام تو
آئینه به چشم من نینداز

********

چه دریائی ست مرغابی ندارد
چه عاشق آن که بیخوابی ندارد
زتو می پرسم ای عاشق وش من
کدام عشقه که بی تابی ندارد

********

پدر در خانه اش فریاد می کرد
مرا از قید خود آزاد می کرد
زمینی راکه هم جنس خودش بود
به دست خویشتن آباد می کرد

********

بالای سرم فرشته بازی می کرد
با ملت عشق ترکتازی می کرد
لیکن من بینوا به فرموده عشق
در دفتر خود گزینه سازی می کرد

********

من و یارم سفر تا دور کردیم
چو موسی قصد کوه طور کردیم
به ما دنیا سر کین داشت اما
به خوبی کردنش مجبور کردیم

********

دل من را ربود و با خود برد
گل روح مرا زغم افسرد
تا که گفتم مرا زغم کشتی
به تریج قبای او بر خورد

********

دلم خواهد که من دلدار باشم
به بالای سری بیدار باشم
فقط من باشم و یار عزیزم
برای یار خدمت کار باشم

********

تب آمد جان ما را شعله ور کرد
مرا در هجر یاری خون جگر کرد
چنانم سوخت این درد جگر سوز
به مغز و استخوان من اثر کرد