مرا پیراهن تقوا دریدی
نمیدانم از این کارت چه دیدی
زدی مُهری به لبها تا نگویم
مگر حرف بدی از من شنیدی

********

در دل را به دنیا باز کردم
به فکر خویشتن اعجاز کردم
چو دیدم کار دنیا جمله بازی ست
برایش تا همیشه ناز کردم

********

چه قدر این زندگی دور و درازه
چرا با مردم صحرا نسازه
نمی دانم چرا این بیمروت
به فکر بستن در های بازه

********

مرا دردی درون دل گرفته
جهان را بهر من مشکل گرفته
به من داده هزاران آرزو را
در این آرزو را گل گرفته

********

دلم میخواست مردم دار باشم
پرستار شب بیمار باشم
دلم خواهد چو مردان محبت
برای مردمم غم خوار باشم

********

زسوز عشق در عمرم نخفتم
زچشمانم دُر الماس سفتم
نمی دانم چرا هر کس که پرسید
جواب این معما را نگفتم

*****

گر این باده مستم کند
نگهداری از هر شکستم کند
بلوغی که در گیر و دار زمان
مرا بشکند تا درستم کند

********

من دلی آشفته دارم ای خدا
چشم و بختی خفته دارم ای خدا
گفته ها را گفته اند لیکن به لب
قصه ای نا گفته دارم ای خدا

********

هر آنچه را که دیدم تازه دیدم
شکوهی خارج از اندازه دیدم
ولی از آسمان ها چون گذشتم
جهان را بی در و دروازه دیدم

********

آن کس که تو را ذلیل خود میخواند
کمتر زمقام و شان خود می داند
بیماری خویشتن پرستی و غرور
از قدرت آسمانیش میکاهد

********

کم نگیری قصه پندار را
داستان خوبی کردار را
لب فرو بندید و با مهر سکوت
بشکنید آئینه گفتار را

********

تا نگاهی را به مادر دوختم
عشق را در کودکی آموختم
لیک با این آتش کاشانه سوز
تا دم صبح قیامت سوختم