کتاب عشق را چون باز کردم
در آن صد گونه کشف راز کردم
ولی هر بار چون کردم تمامش
زنو این گفته را آغاز کردم

*****

در ایل هماره مرد بی باکم من
در کوه عقیده نور و پژواکم من
گر خرده به گفته ام نگیری گویم
درویش رهای چشم و دل پاکم من

*****

دریای من ار پر آب می شد
آئینه آفتاب می شد
انگور خیالم اربعینی
صد خمره پر از شراب می شد

****

درد و درمان همیشه با هم بود
گاه آن یک زیاد و این کم بود
هر چه بر ما رسیده و نرسید
همه در دست شادی و غم بود

*****

غم من آشنایی می دهد باز
نشان از جابجایی می دهد باز
اگر عمرم سر آمد خاک گورم
به من درس خدایی می دهد باز

*****

به بارانی که میبارد شب و روز
گل آلاله می کارد شب و روز
برایم از بهشت آرزو ها
زسر سبزی خبر آرد شب و روز

*****

یک عمر حرف سادگی از ما و من زدم
حرفی زنقش دلبر سیمین بدن زدم
مردم به شعر نو طلبیدند یار را
من هم قلم زیار به شعر کهن زدم

*****

به دنیایی که مانند سرابه
یکی بیدار و آن دیگر به خوابه
ولیکن سر نوشت هر کدامش
هزاران صفحه ای از یک کتابه

*****

همیشه بهترین جا خلوتم بود
بهشت آرزوها عزلتم بود
اگر خوب و اگر بد در دوعالم
همین دیوانه بازی قسمتم بود

*****

نگارم بر لبانش نوشخنده
مثال مردم بی قید و بنده
ولی در عشق هر باری که دیدم
به مانند شما مشکل پسنده

*****

من ترک در و دیار کردم
دیوانگی اختیار کردم
تا آنکه به دام کس نیفتم
از شهر شما فرار کردم

*****

خود باوری تو در رها ئیست
دل دادن تو ز دلربا ئیست
خود را تو اگر زدل شناسی
این معنی آخر خدا ئیست