زاشک دیده دادم آب گلگشت تماشا را
زدم رنگ چمن دامان خاک آلود صحرا را
به گرماگرم تابستان که دل در سینه می سوزد
زدم بر آب و دیدم لذت آغوش دریا را
چو از ساقی شنیدم می بمیخواران نخواهد داد
به سنگ غم شکستم شیشه دست تمنا را
بخواب عشق می دیدم که در گلباغ شیدایی
چو بلبل می پرستم خار آتشگاه گلها را
اگر از روز اول آخر کارم عیان می شد
بجان شب نمی خوردم غم یک آن فردا را
قدم گر رنجه دارد در بهارستان احساسم
بپای دوست می ریزم گل ابیات صحرا را