بگشا بروی جانم دروازه زمان را
تا بر فلک کشانم این جم ناتوان را
در جشن خرمن گل گر یک غزل بخوانم
چون نی بناله آرم مرغان آسمان را
ای شمع محفل عشق با شعله یقینت
آتش بخرمن افکن پروانه گمان را
در مکتب محبت نو مشق تازه کارم
یارب عنایتی کن این طفل نو زبان را
گفتم همای جان را دیگر نمی توانم
بر دوش تن کشیدن یک مشت استخوان را
آئینه طبیعت در جلوه گاه صحرا
گلخانه می نماید دنیای جاودان را